قسمت سوم سکانس خاطره انگیز ماه عسل ویژه سال 90
********************
علیخانی:چیکار کنم خواهرم؟از شما عذرخواهی کنم؟چی بگم حال شما خوب بشه؟
چند لحظه سکوت
علیخانی:چون از اینجا میدیدما.اون اشکی که از انتها میریختید من داشتم نگاه میکردم
چند لحظه سکوت
علیخانی:شما دوست نداشتید این خانم رو پیدا کنید؟
مادر مرتضی:نمیشناسم ایشون رو
علیخانی کمی مکس میکند
مادر مرتضی:یعنی گیرنده هستند ایشون؟
علیخانی:بل.قلب مرتضیای شما تو سینه ایشونه
مادر مرتضی نگاهی به گیرنده میکند و میگوید:من اصلا نمیدونستم
از ته دل آه میکشد و دست گیرنده را میگیرد
علیخانی:من از شما خواهش میکنم که...این اشتباهی بوده که ما کردیم.فقط برای اینکه این اتفاق اینجا بیوفته.شما اگه میخواید آروم بشید یذره نگاهشون کنید.شما به زندگی ایشون به زندگی همسرشون یه قلبی هدیه کردید که این قلبه...
بقیه در ادامه مطلب...
مادر مرتضی رو به گیرنده:خوشحالم که سالمی
مرتضی همیشه قلبش خیلی تند میزد،خیلی.همیشه نگران بودم.فکر میکردم که مشکل قلبی داره.از دکتر خیلی میترسید.یوقتایی بهش میگفتم مرتضی ببرمت دکتر،قلبت خیلی تند میزنه.قبول نمیکرد.الان فکر میکنم قلبش خیلی بزرگتر از اینکه تو سینه مرتضی جا بگیره
علیخانی:این خانم من باهاشون صحبت میکردم قبل برنامه.میگفتن یکاری نکنید من قلبم تند بزنه تو برنامه.جزء تنها برنامه هایی بود که امسال داشتیم و اصلا خیلی تلاش کردیم برای اینکه...و اجازه ام گرفتیم از بزرگان تو این قصه و نمیخواستیم شما مطلع بشید.من خیلی نگران حال شما بودم.باور میکنید ما ارژانس خبر کردیم پشت در استیودمون نشسته تا اینکه خدایی نکرده براتون اتفاقی بیوفته.اصلا نمیخوام برگردیم تو اون شرایط خونتون اون موقع؛سال قبل همین ایامم بود تو ماه رمضون دیگه درسته؟و 1سال الان ازش گذشته.چی شد پدرم راضی شدید امضا بکنید برای اهداء عضو بچه اتون
پدر مرتضی:وقتی که دکترا گقتن مرگ مغزی شده اگه این کارو بکنید زندگی چند نفر نجات پیدا میکنه.دیگه هرچی صلاح خدا خواست همون شده
علیخانی رو به مادر:شما چی؟
مادر مرتضی:من؟...آخه...مرتضی شاید بگم این شکل رفتنش یجور داستان بود براش.قدرت نوشتن ندارم خیلی دوست دارم درمورد مرتضی داستان بنویسم.ولی خوب اصلا از لحاظ نوشتاری خودم نمیتونم
علیخانی:شما بگو ما انقدر بیننده پروپاقرص ماه عسلی داریم مینویسن برات.شما بگو
مادر مرتضی:دست کم دو ماه قبل از فوتش برنامه جشن نفس که بود،مادرم خیلی حالش بد بود همش هر لحظه ممکن بود تموم کنه.دیگه جشن نفس که داشت نشون میداد من خیلی ناراحت بودم این سایتشو که اعلام کرد به رضا گفتم مامان این سایتشو بردار بزار اسممونو بنویسیم برای اهداء عضو بزار بعد از مرگمون بدرد یه نفر بخوریم.رضا ناراحت شد گفت مامان ول کن این حرفا چیه تو میزنی.ولی مرتضی وقتی اومد باباشم همون موقع از سرکار اومده بود بهش گفتم اینطوریه،گفت مگه چی میشه.اصلا بریم برای هممون بگیریم
علیخانی:یعنی خودش اصرار داشت؟
مادر مرتضی:میگم اصلا اولین بار بود من این حرفو زدم خودشم سریع گفت بریم برای هممون بگیریم.بعد زد و بعد اتفاقاتی که افتاد.دو روز اول اصلا فکر نمیکردم مرگ مغزی باشه.بچه از طبقه 5 افتاده بود ولی اصلا هیچ خشی تو بدنش نبود.هیچیش نبود.فکر میکردم بیهوشه.فکر میکردم تو کمائه در اثر ضربه شدیدی که بهش وارد شده.روز سوم بود من تنها بودم پیشش.ایسکنشو برده بودن بیمارستان دیگه به یه دکتر دیگه نشون بدن.بعد این دکترایی که از بیمارستان دانشوری اومده بودن،تند تند ساکو باز میکنن و میخواست یه کارایی انجام بده.نمیدونم چیکار میخواست بکنه.آزمایشای مرتضی رو از پرستار میخواست.بعد نمیدونست من مادرشم.منم نشته بودم دعا میکردم براش و باهاش حرف میزدم.بعد گفتش که این خانواده چیکار کردن؟آخر رضایت دادن یا نه؟چون همون لحظه اول متوجه شده بودن که پسرم مرگ مغزی شده
چند لحظه سکوت
مادر مرتضی:یادم رفت.آره گفت چیکار کردن؟من گفتم برای چی باید چیکار میکردن؟من فکر میکردم عملی داره باید انجام بدن.گفت آخه دیگه کاری نمیشه براش کرد.مرگ مغزی شده.اگه بیشتر بمونه دیگه نمیشه کاری کرد.من اصلا نمیدونستم چیکار کنم.فقط دویدم حیاط بیمارستان.عمو بزرگش حیاط بود.گفتم حاج علی اینا چی میگن؟میگن بچه مرگ مغزی شده.اونم همینجور خشک شده بود.همه میدونستن فقط منو باباش دقیق نمیدونستیم.میگفت نه اشتباه کردن.بردن اسکنشو جای دیگه نشون بدن.اینو که گفت حرف مرتضی یادم اومد.فقط تو دلم گفتم خدایا چه دلی داشتی.اصلا دو ماه نشد حرفش تموم شد.یه وقتایی یچیزی میخواستم خیلی صدا کردم خدارو ولی جوابمو زود نمیداد.ولی مرتضی با یه زبون بچگانه تا گفت برای هممون کارت بگیریم دو ماه نشد.ینی دقیق 27 خرداد بود جشن نفس رو نشون داد.21 مرداد بود این اتفاق افتاد.یه کارای دیگه ای هم کرده بود قبل ماه رمضون که اصلا وقتی همسایه ها و اهل شهرک فهمیدن جریان مرتضی رو همه مونده بودن.انقدر کاراش خاص بود همه میگفتن آخی همین که نیمه شعبان این کارارو کرده بود.تو چشم همه جا افتاده بود.کارایی که تو نیمه شعبان کرد یجورایی خودشو تو دل امام زمان جا کرد.همش همین فکرو میکنم.که خواست اینطوری خیلی سبک از دنیا بره
علیخانی:شما خوابشو ندیدی؟
مادر مرتضی:چرا خیلی
علیخانی:حالش خوبه؟
مادر مرتضی:چرا اتفاقا چند شب پیش که تولد امام حسن بود جایی افطاری دعوت بودم.شب قبلش که قرار بود برم سفره امام حسن یه حاجتی داشتم گفتم خدایا اگه جوابمو بدی سال دیگه شوله زرد میدم.شبش خواب دیدم مرتضی یا همون حالی که تو بیمارستان بود،دیدم بالا سرشم.خوبه خوب شده بود.دیدم رو پهلو خوابیده چشاش باز بود.گفتم مرتضی مامان خوب شدی؟گفت آره مامان خوب خوب شدم.گفتم دست و پاتو تکون بده.دسو پاشو تکون داد.گفتم خدایا شکرت.مرتضی رو محکم بغل کرده بودم.دست و پاشو بوس میکردم میگفتم الان میرم به دکتر میگم خوب شدی بریم خونه.بعد هی تو خواب میگفتم خدایا شرکت که مرتضی خوب شد فقط نمیدونم چی اما میگفتم تا وقتی زنده ای من این نذری رو میدم.وقتی به کسی گفتم گفت اون چیزی که خیلی دوست داره نذری بده.مرتضی شوله زرد خیلی دوست داشت
علیخانی:میدونستید این خانم برای مرتضیای شما شب هفت گرفته.چهل گرفته.سالگرد گرفته تو محلشون.خیلی هم تلاش کرده شمارو پیدا کنه.قصه زندگیشون رو شنیدید؟من فکر کردم شما متوجه شدید گیرنده قلب پسرتون ایشونه